سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
ناجی

...

قسمت دوم

بعد هم زود می رفت . اکنون سال ها بود که او را ندیده بودم . یک بار که پدربزرگم خوشحال و سرزنده بود ، گفت : هاشم ، تو دیگر بزرگ شده ای . کم کم باید به فکر ازدواج باشی . من می خواهم دامادی ات را ببینم . اگر خدا عمری داد و بچه هایت را هم دیدم ، شرمنده ی لطف الهی خواهم بود و دیگر هیچ آرزویی نخواهم داشت .

نمی دانم چرا در ان لحظه ، یکدفعه به یاد ریحانه افتادم .



ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

       نظر
چهارشنبه 91 فروردین 30 :: 3:56 عصر
رهرو حق

به افتخار پسرایی که با زغال پشت لباشونو سیاه می کردند تا شبیه باباشون بشن نه اون پسرایی که زیر ابرو بر می دارن تا شبیه ماماناشون شن !!!



ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

         نظر بدهید
سه شنبه 91 فروردین 29 :: 4:58 عصر
رهرو حق
1   2   >