سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
ناجی

...

 قسمت چهارم

  چند دقیقه ای به قفسه ها ، طاقجه ها و جعبه های آینه  نگاه کردند . از جنس چادرشان مشخص بود که ثروتمند نیستند . بیشتر به گوشواره ها توجه می کردند .از قد و قواره شان مشخص بر می آمد که یکی مادر است و دیگری دخترش . مشتری دیگری در مغازه نبود و اشکالی نمی دیدم آنها تا هر وقت دلشان می خواست به تماشا مشغول باشند .

من همچنان روی یکی از طرح هایم کار می کردم . احساس می کردم آنکه دختر به نظر می رسید ، ضمن نگاه به گوشواره ها  ، _ که من مسئول فروش آنها بودم _ به طراحی ام نیم نگاهی می اندازد . سرانجام نزدیک پدربزرگم آمدند . زن سلام کرد و گفت : ما آشنا هستیم . صبح اول وقت که مغازه خلوت است ، آمده ایم تا جنس خوبی بگیریم و برویم .

 

پدربزرگ ، با دستپاچگی ساختگی ، مرواریدها را توی پیاله ای بلوری گذاشت و گفت : معذرت می خواهم بانو . من در خدمت شما هستم .

خیلی از مشتری ها خود را آشنا معرفی می کردند تا تخفیف بیشتری بگیرند .

_ من همسر ابو راجح حمامی هستم .

من و پدربزرگ ، هر دو خشکمان زد . پدربزرگ با خنده گفت : به به ! چشم ما روشن ! لابد آن خانم رشید و با وقار نیز ریحانه خانم هستند .

مادر به طرف دخترش چرخید و گفت : بله .

ریحانه آهسته سلام کرد و سرش را پایین انداخت .

_ علیک السلام دخترم ! عجب قدی کشیده ای ! انگار همین دیروز بود که دست در دست هاشم ، سراسیمه وارد مغازه شدید وگفتید مرد کوتوله و شعبده بازی گفته است اگر سکه ای به او بدهید ، شتری را توی شیشه می کند . پدربزرگ خندید و نگاه شرم آگین من و ریحانه برای لحظه ای به هم گره خورد .

_ این هاشم است . او هم برای خودش مردی شده است . خدا پدرش را رحمت کند ! گاهی خیال می کنم پدرش اینجا نشسته است . با آن خددابیامرز مو نمی زند : همان چشم های درشت و زیبا ؛ همان گیسوی پرپشت و خوش حالت . ببین چطور مثل دختر ها خجالتی است و بر افروخته می شود .

به مادر ریحانه سلام کردم . جواب سلامم را داد و به پدربزرگ گفت : البو نعیم ، واقعاً که بچه ها زودتر از ریشه ی کدو بزرگ می شوند ! خدا او را برای شما نگه دارد و سایه ی شما را از سرش کوتاه نکند !

پدربزرگ اشکش را پاک کرد .

_ بله ، راست گفتید . همان طور که سایه ها در غروب قد می کشند ، این بچه ها هم بزرگ می شوند و بعد هر کدام ازدواج می کنند و دنبال زندگی اشان می روند .انگار ساعتی پیش بود که آن حلوا فروش دوره گرد ، دست هاشم را گرفته بود و او را به دنبال خود می کشید . ریحانه هم همراهشان می دوید و گریه می کرد . مردک آمد آمد و گفت : « این پسزبچه به اندازه به اندازه یک درهم از من حلوا گرفته و با خواهرش خورده است . حلوای من بیچاره را خورده اند  و حالا که پولم را می خواهم ، می گوید برو از ابو نعیم بگیر . » خیال می کرد هاشم و ریحانه از این بچه های بی سر و پا هستند که در عمرشان حلوا نخورده اند .

مادر ریحانه آهسته خندید و گفت : امان از دست این بچه ها ! پس بیخود نبود که ریحانه ، هر روز صبح ، پلیش را توی یک کفش می کرد و می گفت : می خواهم بروم با هاشم بازی کنم .

من هم بی صدا خندیدم و این بار مواظب بودم به ریحانه نگاه نکنم تا مبادا باز نگاهمان به هم بیفتد .

                                                                                                                                   ادامه دارد ..... 




موضوع مطلب :

         نظر بدهید
سه شنبه 91 اردیبهشت 5 :: 3:10 عصر
رهرو حق