ناجی آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها لوگو آمار وبلاگ
... قسمت دوم بعد هم زود می رفت . اکنون سال ها بود که او را ندیده بودم . یک بار که پدربزرگم خوشحال و سرزنده بود ، گفت : هاشم ، تو دیگر بزرگ شده ای . کم کم باید به فکر ازدواج باشی . من می خواهم دامادی ات را ببینم . اگر خدا عمری داد و بچه هایت را هم دیدم ، شرمنده ی لطف الهی خواهم بود و دیگر هیچ آرزویی نخواهم داشت . نمی دانم چرا در ان لحظه ، یکدفعه به یاد ریحانه افتادم .
به افتخار پسرایی که با زغال پشت لباشونو سیاه می کردند تا شبیه باباشون بشن نه اون پسرایی که زیر ابرو بر می دارن تا شبیه ماماناشون شن !!!
|
||