ناجی آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها لوگو آمار وبلاگ
... قسمت دوم بعد هم زود می رفت . اکنون سال ها بود که او را ندیده بودم . یک بار که پدربزرگم خوشحال و سرزنده بود ، گفت : هاشم ، تو دیگر بزرگ شده ای . کم کم باید به فکر ازدواج باشی . من می خواهم دامادی ات را ببینم . اگر خدا عمری داد و بچه هایت را هم دیدم ، شرمنده ی لطف الهی خواهم بود و دیگر هیچ آرزویی نخواهم داشت . نمی دانم چرا در ان لحظه ، یکدفعه به یاد ریحانه افتادم . یک روز که پدربزرگم از حمام ابو راجح باز می گشت به کارگاه امد و بی مقدمه گفت : حیف که این ابوراجح ، شیعه است ، وگرنه دخترش ریحانه را برای تو خواستگاری می کردم . باشنیدن نام ریحانه ، دلم فرو ریخت . خودم را به بی تفاوتی زدم و پرسیدم : حال چه شده که به فکر او افتاده اید ؟ روی چهار پایه ای نشست و گفت : شنیده ام که دخترش حافظ قرآن است و به زن ها قرآن و احکام می آموزد . به خودم گفتم چه قدر خوب است که همسر آدم دارای چنین کمالاتی باشد . وقتی پدربزرگم برخاست تا از پله ها پایین برود ، دستش را به یکی از ستون های کارگاه گذاشت و گفت : این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته است : « در بزرگواری یک مرد همین بس که عیب هایش به شمارش در آید » . بارها این مطلب را گفته بود . پیش دستی کردم و گفتم : می دانم . اول آنکه آنکه شیعه ای متعصب است و دوم اینکه از زیبایی بهره ای ندارد . _ آفرین ! همین دوتاست .اگر تمام ثروتم را نزدش امانت بگذارم ، اطمینان دارم که سر سوزنی در آن خیانت نخواهد کرد . اهل عبادت است ؛ فاضل است ؛ خوش اخلاق و خوش صحبت است ؛ همیشه برای کمک آماده است ؛ اما همان طور که به زیرکی دریافتی ، بهره ای از زیبایی ندارد و مانند دیگر شیعیان ، گمراه است . خدا او را هدایت کند ! چه قدر دلم می خواهد که با گمراهی از دنیا نرود! پدربزرگم با تصمیمی ناگهانی دوباره برگشت ، دست هایش را روی میز ستون کرد و طوری که دیگر شاگردانش نشنوند ، گفت : برای بک حمامی ، زیبایی چندان مهم نیست ؛ ولی یک زرگر باید زیبا باشد تا وقتی جنسی را به مشتری ها عرضه می کند آنها به خریدن رغبت نشان دهند . مشغول کار گذاشتن یاقوتی میان یک گردنبند گران قیمت بودم . دستش را روی گردنبند گذاشت و در حالی که چشم های درشت و درخشانش را کاملا گشوده بود ، گفت : بلند شو برویم پایین ... ادامه دارد ....
موضوع مطلب : داستانی برای زندگی |
||