ناجی آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها لوگو آمار وبلاگ
... قسمت سوم از امروز باید در طبقه ی پایین کار کنی . کاغذهای لوله شده ای را که روی آن ها طرح هایی برای زیور آلات ظریف و گران قیمت کشیده بودم از روی طاقچه برداشتم و روی میز باز کردم . _ پدربزرگ ، خودت قضاوت کن .طراحی و ساخت این ها مهم تر است یا فروشندگی ؟
با خونسردی کاغذ ها را لوله کرد و آن ها را به طرف بزرگترین شاگردش ، که برای خود استادی زبردست شده بود ، انداخت . شاگرد لوله کاغذ را در هو گرفت . _ نعمان ، تو از این پس آنچه را هاشم طراحی می کند ، می سازی . باید چنان کار کنی که او نتواند هیچ گونه اشکال و ایرادی بر تو بگیرد . نعمان کاغذ ها را بوسید و گفت : اطاعت می کنم استاد ! سری از روی تأسف تکان دادم . پدربزرگ به منخیره شده بود . گفتم : پس اجازه بدهید این یکی را تمام کنم ؛ آن وقت ... باز دستش را روی گردنبند گذاشت . _ همین حالا ! لحنش آرام اما نافذ بود . پیش بند را از دور کمرم باز کردم . آن را روی چهارپایه ام انداختم و در میان نگاه خیره شاگردان ، پشت سر پدربزرگ از پله ها پایین رفتم . مدتی بود که از کوره و بوته و کارگاه دور شده بودم . کم کم داشتم به فروشندگی عادت می کردم . زرگری پدربزرگم ، زیباترین سردر را در تمامی بازار بزرگ حلّه داشت . دیوارها و سقف مغازه ، آینه کاری شده بود . من و پدربزرگم و دو فروشنده دیگر پشت قفسه های شیشه دار می نشستیم انواع جواهرات و زیورآلات را که یاساخت خودمان بود و یا ازشهرها و کشورهای دیگر آمده بود به مشتری ها عرضه می کردیم . پشت سرمان نیز طاقچه ها و جعبه های آینه بود و درون آن ها گران بها ترین آویز ها و گردن بند ها ، روی مخمل های سبز و قرمز خودنمایی می کرد . پدربزرگم مشغول چانه زدن با دو بازرگان هندی برای خرید چند دانه مروارید درشت بود . مانند هر روز صبح ، بازار خلوت بود . هر وقت مشتری نبود ، روی الگوهایی گه طرّاحی کرده بودم کار می کردم . شخصی از دارالحکومه خبر آورده بود که حاکم و خانواده اش قصد دارند همین روزها ، برای خرید به مغازه ما بیایند . می خواستم از این فرصت استفاده کنم و زیباترین طرح هایم را به آن ها نشان دهم و مطمئن بودم که مورد توجه قرار خواهند گرفت . یکی از طرح هایم مربوط به انگشتری بود که نگینی از الماس داشت و دو اژدهای دهان گشوده آن نگین را از دو سو ، به دندان گرفته بودند . چنین انگشتری تنها زیبنده ی دختر یا همسر حاکم بود . بازرگانان هندی دینارهایی را که پدربزرگم گرفته بودند توی کیسه ای چرمی ریختند و به رسم احترام ، دست های خود را جلوی سینه بر روی هم گذاشتند و تعظیم کردند و رفتند . پدربزرگم با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و به معاینه مروارید ها پرداخت . به ذهنم رسید که آنها برای یک جفت گوشواره مناسب اند . در همین هنگام ، دو زن که صورت های خود را پوشانده بودند و تنها چشم هایشان پیدا بود ، وارد مغازه شدند ... ادامه دارد ... موضوع مطلب : داستانی برای زندگی |
||