ناجی آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها لوگو آمار وبلاگ
... قسمت سوم از امروز باید در طبقه ی پایین کار کنی . کاغذهای لوله شده ای را که روی آن ها طرح هایی برای زیور آلات ظریف و گران قیمت کشیده بودم از روی طاقچه برداشتم و روی میز باز کردم . _ پدربزرگ ، خودت قضاوت کن .طراحی و ساخت این ها مهم تر است یا فروشندگی ؟
... قسمت دوم بعد هم زود می رفت . اکنون سال ها بود که او را ندیده بودم . یک بار که پدربزرگم خوشحال و سرزنده بود ، گفت : هاشم ، تو دیگر بزرگ شده ای . کم کم باید به فکر ازدواج باشی . من می خواهم دامادی ات را ببینم . اگر خدا عمری داد و بچه هایت را هم دیدم ، شرمنده ی لطف الهی خواهم بود و دیگر هیچ آرزویی نخواهم داشت . نمی دانم چرا در ان لحظه ، یکدفعه به یاد ریحانه افتادم .
|
||